Our Journey to Smile


The Story of Our Journey قصه

The beginning

2008 AD

Could have been 1008 AD.

ابتدا :

2008 AD

امکان ًداشت که این قصه درسال 1008 آغاز میشد .

یک گروپ ازمحصلین ازپوهنتون های مختلف این سوال مهم ومشکل را برای انسانیت به مرحله آزمایش گرفت .وصرفاً بدنبال اینکه آیا رابطه انسانیت ممکن است دریک جدال عمیق وخود خواهی جهانی ، آیا ممدن شدن امکان دارد ، آیا ما میتوانیم لبخند بزنیم؟


students-1v1

A group of Afghan college students from different conflicting racial groups volunteered to test the difficult question of humanity.

Are humane relationships possible in the depth of conflict and global self-interest? Is civility possible?

Can we smile?

It has been a tough journey. It’s hard to see some of us leave.

But terrible darkness calls for a tough light, and in-human hate hopes for a humane love.

We wish to smile.

Join and follow our journey in 2009.

We hope to gather Afghan college students from all over the hurting country of Afghanistan, to build friendships, to grieve together and to recover our smile. Humanity’s smile.

On 21st September 2009, for the International Peace Day celebrations, we invite you to the Bamiyan Buddhas in Afghanistan , built and destroyed by fellow humans.

Would you, one from every nation of the world, join us in asking those sad but hopeful questions, in encouraging wide scale humane relationships and in raising the possibility of love?

تا بحال این سفر خیلی مشکل بوده است وازطرف دیگر خیلی مشکل است که بعضی ما این سفررا ترک بگوئیم.

اما تاریکی وحشتناک نیازمند یک نورزیاد میباشد ونفرت بدون انسانیت چشم دوخته است به امید توام با انسانیت .

ما آرزوداریم که لبخند بزنیم ، بیا که همسفر شویم درین کاروان درسال 2009 ، محصلین وجوانان ازتمام ولایات وپوهنتون ها گردهم می آیند تا دوستی را پایه گذاری نمایند وا ظهار وتاسف وتاثر نمایند برای اینکه چرا انسانیت به دست فراموشی سپرده شده است .

در21 سپتامبر 2009 روزجهانی صلح ازهمه کسانی که به اصل انسانیت می اندیشند دعوت میکنیم تا کنار بودای بامیان که بدست انسان ساخته وتخریب گردیده حضوربهم برسانند .

ایا هریک شما ازکشورهای مختلف جهان اشتراک نمائید وبه این سوال اندوهگین وامیدوارکننده پاسخ دهیم تا رابطه انسانیت را به جا منتشر نمائیم ؟


MY JOURNEY TO SMILE WITH NAJIB

سفر من طرف لبخند همرای نجیب

dscn0480small

Najib was a Pushtoon refugee I befriended at the Afghan border. He was orphaned by the war and fled with his aged grandmother. I remember his sad, empty eyes.

He collected and sold rubbish to survive. On many evenings after work, he would look for me, for some safety in our friendship.

درمرز افغانستان من رفیق شدم همرای یک جوان پشتون بنام نجیب ، اوپدرش را دردوران جنگ ازدست داده بود وبا وضع رقت بارهمرای مادرکلانش به پاکستان مهاجرگردیده بود ، همیشه چشمان اشک آلود وغمگین آن دربرابر ذهنم مجسم است .

نجیب برای زنده ماندن اشغال وچیزهای باطله را جمع آوری نموده وبه فروش میرساند تا حد اقل لقمه نان خشک برای خود ومادرکلان پیرش تهیه نمایند . هرشب بعد ازاینکه ازکاربرمیگشت به نزد من می آمد تا خودرا تنها احساس نکند وازمن حمایت وحفاطت میخواست .

dscn0561cropsmall

When I invited Najib and his grandma to come share some fruit, I washed his dirtied hands and bare feet and then posed for this picture. I asked Najib to smile.

His grandma said in a rather indignant tone,’ Why? Why are you asking Najib to smile? He has no reason to smile…..he has no reason to smile.’

یکروزنجیب ومادرکلانش ازمن خواست که باهم میوه بخوریم ، من دست وپای برهنه نجیب را که مملو ازچرک وپاره گی بود شستم واین عکس را به اتفاق هم ثبت نمودیم ونجیب راگفتم که لبخند بزن.

مادرکلانش خشمگین شد ,گفت چرابه نجیب گفتی که لبخند بزن ؟ دلی برای لبخند وجود ندارد………هیچ وجود ندارد.

najibfaisla4small

I miss the occasions when Najib smiled, at me and his fellow rubbish-collecting friend Faisal.

One day, he came to tell me he was leaving because life was difficult. And he cried. I wish I could have continued my journey to smile with Najib.

من از پشت لبخند ند نجیب ورفیقش فیضال دیق شده ام .

یکروز نجیب نزد من آمده ,گفت که این جاراترک کند زیرا زنده گی درای ج مشکل است واوگریه کر.وآرزو کرد که ایکاش سفر راهمرای نجیب ادامه داده میتوانستم.


MY JOURNEY TO SMILE WITH KHAMAD

سفر من طرف لبخند همرای محمد

img_1978cropsmall

About 9 years ago, Khamad’s family of 8 dispersed separately across the Hindu Kush mountains, away from the fighting. When Khamad finally returned to his village, he found that his father had been killed.

His mother says that since then, Khamad has been chronically depressed and wonders if she should call upon the ‘magician’ to cast out the ‘depressed spirit’ that makes him stare and frown.

تقریبأ 9 سال قبل هشت نفرازخانواده احمد پراگنده شدن درکوهای هندوکش برای اینکه ا زچنگال جنک نجات یابد .

اخیراً وقتی که احمد دوباره به قریه خود برگشت دیدن که پدرش کشته شده است .

ازآن وقت ببعد احمد همیشه جگرخون وعصبانی است ومادرش میگوید که هیچ وقت احمد را نورمال ندیده است واین موضوع شدیدً باعث نگرانی وی گردیده است . او فکرمیکند که شاید احمدرا جادو کرده است وبدنبال پیداکردن جادوگر میباشد وبه این باور است که شاید بتواند احمدرا ازچنگ جگرخونی نجات دهد .

img_3949cropsmall

Khamad has become my brother and friend. I enjoy relating with him through an arduous but simple life, in building a potato chips business, in finding purpose and dignity.

Very occasionally, when he sings a quiet tune or breaks out into a smile, I take delight that love can lighten our souls and change our faces.

احمد رفیق وبرادرمن شد ، من اززندگی ساده وسنگینش لذت میبرم ودرراه اندازی یک تجارت کوچک که ازنظر مردم آن شهراهمیت چندانی ندارد وآن پختن چپس کچالو وفروش آن میباشد با آن کمک میکنم تا هدف وکرامت زندگی را به احمد بازگو نمائیم .

خیلی وقت ها احمد باخودش آهنگ درونی اش را زمزمه میکند ولبخند را دوباره پیدانموده ، من این امید را پیدا کردم که محبت میتوانند روح مارا سبک ساخته وروحیه مارا تغییر دهند .


img_4001small

I am continuing my journey with Khamad, even when failure greets us or life disappoints us.

Because our smiles will journey in our hearts.

به اساس من سفرم را همرای احمد دامه میدهم حتی اگربه ناکامی هم بانجامد ویا اگرزندگی هم با ما پشت نمایند بخاطر اینکه لبخند ما درقلب ما سفر خواهد نمود.



Leave a Comment so far
Leave a comment



Leave a comment